باید دوباره بنویسم شاید. شاید دوباره باید این جا را زنده کنم. نمی دانم. شاید این بار انگلیسی بنویسم. شاید نه.
شاید شعر بنویسم. گرچه تمام حرف های ما شعر است. شاید از تو بگویم. شاید با الهام از تو برایت شعر بگویم - حتی با این که فارسی نمی دانی که شعرهایم را بخوانی و بفهمی.
الان یک لحظه دیدم عکس بالای قالب وبلاگم یک فنجان قهوه است. یاد ترسم از قهوه افتادم، و عجیب این که این روزها یک قهوه مرا به حد مرگ به اضطراب می رساند و از قهوه به شدت می ترسم و ازش پرهیز می کنم.
وقتی قهوه می بینم دست مردم، هر بار با خودم فکر می کنم چرا بقیه مثل من از قهوه اضطراب و حمله ی ترس نمی گیرند؟
همین الان دچار اضطراب فیزیولوژیک هستم... زمانی که اضطراب داری بدون دلیل خاصی! ازین داروی لعنتی که برای تمرکز گرفتم زیاد خوردم. حالت گندی دارم، معده درد عجیبم نه می گذارد درس بخوانم نه می توانم بخوابم. اثر عدم دنباله روی از تعادل را خوب تجربه می کنم، باز تنبیه می شوم و باز یاد نمی گیرم...
خسته شدم از تمامی این ادوار تکراری. پایان بده به این داستان های بی سر و ته تکراری.
هر روز می بازم... دوباره و دوباره. اگر غمش را بچشم، می توانم هر روز ببرم...
گفتمش زمان کم دارم برای خوابیدن، گرچه بسیار می خوابم.
دروغ چرا، زمان زیاد است، برکت ندارد دیگر.
پ.ن: بیداری مان با خواب تفاوت زیادی ندارد. اصلا معلوم نیست... شاید در خواب بیدارتر باشم!
قبل از این که فکر کنی صحنه ای را قبلا دیدی، فکر کن. شاید تنها آن احساس را قبلا تجربه کرده باشی و حس مشابه یا تکراری باشد... دارای همان هورمون ها!
بدبینی را باید کنار گذاشت.