تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

ترسی که برادر مرگ باشد

از دو چیز بترس: اول از دیوانگی شب تحویل پروژه/ امتحان(به ویژه وقتی لاش رو هم باز نکردی)،
دوم از خدا.
البته ترس از دومی به اندازه ی اولی واجب نیست!
ترس برادر مرگ است. ما هم اکنون آغاز کرده ایم...!

پ.ن: حالا بلند می شوی تا این راه دور میایی که به من بگویی چه مبتذل شده ای؟ نترس می دانم خودت هم این کاره نیستی عزیز! :] برو به خیر و سلامت، ترس اولی را دست کم مگیر!

هویت-خواب سفید

بی تعارف هم که بگوییم، فیلم درباره ی هویت در سینمای ایران زیاد داریم، موضوع هویت نسل جوان باشه که دیگه شاهکار زیاد داریم، از پوران درخشنده بگیر برو تا ته...
ولی امشب فیلمی دیدم که نه تنها هویت نسل جوان، رو هویت های دیگری هم دست می ذاشت، رو همه ی هویت ها، و مفهوم هویت، از نوع کلی آن. خواب سفید، حمید جبلی: کی از سازنده ی کلاه قرمزی هویت می طلبد؟ البته هیچ کس ندید که او کودکی ما را چطور اشغال کرده است، و شاید هیچ چیز از محبوبیت این شخصیت برای مان نمی کاهد: کلاه قرمزی، سمبل خوش قلبی بچگی ماست... شاید اصلا سمبل بچگی ماست، کودکی ما و در نهایت و غایت انسان بودن ما در زمان کودکی... این ادعا شاید بزرگ باشد ولی: قهرمان ما حتی، قهرمانی از جنس خود ما، نه قهرمانی دور... قهرمانی که خواست و آمد تلویزیون :) و و و...
خواب سفید: چرا به کلاه قرمزی اشاره کردیم؟ البته بخواهیم نخواهیم وضوح ارتباط حمید جبلی و او را منکر نمی توان شد: معلوم نیست دیگر کلاه قرمزی(یا آن طور که می خوانیمش کلاقرمزی) حمید جبلی است یا حمید جبلی او؟ بدجوری به هم تنیده اند این دو تصور برای من...
خواب سفید در ظاهر کمدی ای از جنسی است که تنها به درد برداشت سطحی و خنده می خورد، مثل آن همه تئاترهای طنز که با دوستم می رفتم، یک ثانیه هم به چیزی نمی خنذیدیم(من و دوستم) در حالی که عده ای که تنها به دلیل گذراندن اوقاتی با همراه خود آمده بودند، سراسر حنده بودند... (چه پوچ دانستیم آنان را برادر، یادت هست؟). حتی گاه می شد که تردید داشتیم که نمایش برای آن غایت و تصور که ما حدس می زدیم بود یا برای خنده ی زودگذر تعدادی از آنان و همراهان شان؟
به هر حال، در خواب سفید نخندیدم، چیزی بیش از خنده یافتم، شاید خودم و خودمان را یافتم، هویت مان و بازی مان در نمایش خود را، غم را، شاید بیشتر حزن دیدم تا شادی، اکنون می اندیشم چه خوب یافتم خود را در آن جا، و چه خوب برای خود می توان گریه کرد... خودی که می دانیم درگیر چه بازی هایی هست که آغاز و پایان شان معلوم ولی در عین حال انگار جسمانی گرفتاریم... به گرفتاری هایمان رحم شود.
پی نوشت: انسجام را نگرد، گاهی کلیت را بخواه.

بی صفت

  بعضی ها رازی تو کارشون نیست، ولی دوست دارند طوری صحبت کنند که انگار همش رازند...

  ولی می دونی، اول آخرش اصلا رازی تو کار نیست، ما عادت کردیم خودمون رو از بعضی چیزا دور کنیم، اونوقت وقتی یه جوری دوباره نزدیک می شیم، فکر می کنیم هزار راز و معما تو کار بوده، در حالی که تمام این مدت خبری نبوده:

   سال ها...

  گاهی این قدر حزن به دلم می زنه که دلم برای غم تنگ می شه، دلم برای همه چی تنگ می شه حتی برای خودی که همین الان هستم، برای خودی که در آینده خواهم بوذ، گذشته که دیگه جای خود رو داره... انگار این قدر از خودم جدا می شم که تمام کارای خودم رو به دید شخص سوم می بینیم، اونوقت دیگه سال ها با اینی که هستم فاصله دارم:

  سال ها دل طلب ...

  هزارتا از راه های سال ها گونه رو می ریم و میایم ولی فنرمون بر می گرده سرجاش... شاید قراره زیادی خودمون رو جدی نگیریم... دلیلش رو یا می دونیم یا سفر بعدی می فهمیم، البته احتمالا از سفرهای قبلی هم اکنون فهمیده ایم...

  گرسنه بودی، ولی وقتی ۲۴ ساعت هیچی نخوردی دیگه گرسنگی هم از سرت پریده، این دفعه هوس کردی واسه ۲۴ ساعته دیگه هم چیزی نخوری، روزه ات بر تو مبارک باشد...