تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

مسابقه

  مسابقه چیزی هستش که از امتحان هم می تونه بدتر باشه- البته اگر به نتیجه ی اون مسابقه فکر کنی نیاز داری. المپیاد ها و کنکور رو هرگز نتونستم اون جوری که باید دوست داشته باشم. از همشون هم فرار کردم آخر و از دستشون راحت شدم.

  دیروز نسخه ای از یک مسابقه ی برنامه نویسی رو داشتم که چیزی حدود ۲ هفته داشتم براش آماده می شدم. با تمام شور و حالی که به من داد امروز از فکر کردم ازش خسته شدم...

  سرود ملی داره پخش می شه و من دارم نصف ایستاده تایپ می کنم. الان تو فکر ثبت نام یک دوره ی آن لاین هم افتادم این جوری می تونم یادگیری آن لاین یک درس رو امتحان کنم شاید در آینده این تجربه لازم بشه...

بورکراسی پنهان-۱

  خط قرمز شما چیست؟ خط قرمز ما پول است! در کل استان ما دو تا شرکت بزرگ رسانه ای وجود دارند که تقریبا کل رادیوها، تلویزیون ها، روزنامه ها و مجلات را در سطح استان خریده اند و حق توزیع بقیه را نیز خریده اند، البته چند تا شرکت مستقل کوچک هم هستند که زیاد به حساب نمی آیند. آن ها تعیین می کنند که خبر اول اخبار شب چیست! مثلا یکشب می بینید که خبر اول اخبار دو تا کانال تلویزیونی این است که در زلزله ای ۵۰۰۰ نفر کشته شده اند و خبر دوم حضور سلن دیون(خواننده ی کانادایی) در مجلس عروسی دوستش است! آن وقت با خود فکر می کنید خبر حضور یک خواننده در یکجا به چه درد من می خورد؟  آن ها این ابتذال را برای مخاطبان رسانه می سازند.

 

  رسانه همین است! به شما به عنوان خبرنگار پول می دهند تا آبکی و راجع به چیزهای مبتذل بنویسید! اتحادیه کمی جلوی این ها می خواهد بایستد، آن گاه جلوی شرکت هایی که از یکی از ۲۲ فامیلی که کانادا را کنترل می کنند نمی توان ایستاد. خود من یکبار یک سرمایه گذار را به خاطر بعضی کارهایش دیکتاتور خواندم... آن وقت او مرا سو کرد و روزنامه برای من ۵ میلیون دلار وثیقه گذاشت، چرا؟ تنها به خاطر یک کلمه ی دیکتاتور! آن وقت من مجبور شدم یک معذرت خواهی بنویسم تا من را در روزنامه به کار حروف چینی نندازند که خودم مجبور بشوم استعفا بدهم بروم سراغ یک کار دیگر... روزنامه هم خیلی مهربان بود که من را به بخش ورزشی انداخت تا بعد از آن مایه ی دردسر نشوم!

 

  این جوری می شود که دولت جلوی این ها تبدیل به موجودی پاک می شود! و معتبرترین رسانه می شود رادیوی دولتی و یک روزنامه که اصلیتش از جامعه ی یهودیان است...

...

 

  این ها برگرفته از مصاحبه ای بود با یک روزنامه نگار که برای روزنامه ای فرانسوی زبان کار می کند. بعضی جزئیات را به دلایلی ندادم، منبع هم روزنامه ی پیوند چاپ خارج از کشور است. در ادامه ی این صحبت های زیادی دارم که البته شاید بی ربط به نظر برسند، این را فعلا داشته باشید تا بعد.

  پ.ن: آن وقت می مانی که چطور تمام نسل جوانی دارند عمرشان را صرف بررسی زندگی بازیگر و خواننده ها می کنند و در اتوبوس به جای صحبت با غریبه از آهنگ در گوششان لذت می برند و دیوانه می شوند... راجع به این هم حرف دارم، امیدوارانه باشد برای بعدش.

کدزنی

  این روزا به کد زنی افتادم:‌همش دوست دارم کامپیوتر جلوم باشه و کد بزنم و کد بزنم برای مسابقه...

  وقتی دستم به کامپیوتر نمی رسه هم شروع می کنم به نوشتن روی کاغذ! نوشتن آرامش بخشه و فشار درون رو خالی می کنه بدون توجه به این که چی می نویسی یا چطور می نویسی. هیجان جالبی هم توی کد زنی وجود داره... شاید برنامه نویس ها بتونن نویسنده های خوبی هم باشند...

اندر تولد گرفتن

  صبح وقتی یکی از دوستام که اصلا ازش انتظاری نداشتم اومد و ناگهانی بهم هدیه داد برام خیلی قشنگ بود. وقتی توی اینترنت قشنگترین پیام های عمرم رو انگار می بینم...

  وقتی ایمیل ها و پیام ها رو چک می کنم خیلی برام قشنگه. نه این که ببینم تولدم رو تبریک می گن: این که می بینم آدم ها می تونن چقدر زیبا باشند که نسبت بهشون احساس قشنگی داشته باشی.

  دو تا پیام هستند که همیشه کوتاهشون در وجود ممکنه بره: یکی برای تولد و دیگری برای مرگ. نه اعتراف می کنم که امسال رویکرد نه چندان مثبت خودم در مورد تولد گذاشتم کنار. وقتی با تولد دوستانم چیزهای بزرگی همزمان ازشون یاد گرفتم و وقتی در تولد خودم بهترین هدیه یعنی زیبایی انسان های دور و برم رو درک می کنم.

  البته مقدمه اش از پارسال بود... وقتی که برای اولین بار پیام خیلی قشنگی گرفتم برای تولدم: ساعت ۱۲ نصفه شب یک تماس تنها برای یک جمله و صد آرزو... یادش بخیر.

  ولی خب بالاخره نوبت الان هستش: گرچه دلم برای آدم های زیادی تنگ شده... حتی اون هایی شون که مرگ رو دوست دارند و می خوان زودتر برن ولی خب همشون رو دوست دارم.

  تبریکی که گوشه ی راهرو به دستم رسید رو هم نمی تونم فراموش کنم... بعضی تصادفات رو نمی شه در نظر نگرفت...

  آخرین هدیه ای که به دستم رسیده هم آشتی خواهرم بوده :) ملاحظه می فرمایید؟ دیگه چی شده که آشتی شده هدیه...

  در انتها به سنتی نا معمول تولد خودم رو به خودم تبریک می گم: سالیانی پیش کسی به دنیا آمد که می خواست خودش را پیدا کند و دنیایش را بلرزاند... هنوز هم این را می خواهد.