پروردگارا! آن هنگام که روزگار لبانم دوخته، آن هنگام که در سخت ترین شرایط عهدی با خود بسته ام، آن هنگام که بندگانت از آن تو اند، خودت باش پل قلب های ما آدمیان، ما بندگان غافل و ما بندگان از خود بی خود شده ی جاهل.
اینک تنها شاید با تو گفتن باشد پرودگار که عهد سکوت شکسته نمی شود. خودت سکوت قلب هایمان را بشکن، گرچه دهانمان دوخته و تک صدایمان سوخته.
به حق آن که ذلیل و خار گشته منم یا رب. نگذار تا بنده ای دیگر از تو خود را خار کند به پای من بی ارزش.
عجیب است. انگار هرچه دور و برمان کمتر هموطن باشد، بیشتر ایرانی می مانیم!
بعد از خواندن راجع به سرنوشت قاتلان ناموسی، دیدن این فیلم و فهمیدن معنی تعصب و غرور در عصر ویکتوریایی دیدنی بود.
چقدر دوست دارم بشینم و نقد بنویسم و فضای رمانتیکی جین آستن را Overhaul کنم... اما به یاد می آورم که به داستان رمانتیک نمی شود خرده گرفت. واقعیت زندگی اما بحث دیگریست.
پی نوشت:
یادم رفت از عبارت آخری که به تمرین امشب آموختم یادی کنم. برگشتم که یادآوری کنم:
"Being "Entitled
As in I don't want to find myself entitled
سخاوتمند خواند مرا، نشد بگویمش: سخاوت مال اویی ست که از داشته اش بگذرد، نه این که برای نداشته اش آرزوی خیر کند!
کسی بود که به اشتباه داشتند مدال قهرمانی به او می دادند. خودش می گفت برایش مهم نیست ظاهر چیست - تا جایی که خودش واقعیت را می داند کافی است و مدال را گرفت.