تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تذهیب نفس

 زمانی شنیدم که کسی بود که هیچ وقت غذا نمی خورد. هر بار که گرسنه می شد، سفره ای می چید و در آن ظروفی خالی می گذاشت و در تخیلش خیال می کرد که دارد غذاهایی خوشمزه را از ظروف بر می دارد و می خورد. بعد از مدّتی سیر می شد و سفره را جمع می کرد.

 پ.ن: متی بعد متوجه شدم که تهذیب را تذهیب نوشته ام، امّا به عنوان یادگاری از اشتباه های املایی ام درین وبلاگ بهش دست نمی زنم...

کمد خاطرات

من کمدی دارم توی کمدهام به اسم کمد خاطرات. تو این کمد هر چیزی که می تونه برام خاطره ای(خوب یا بد یا هیچ کدوم) داشته باشه رو میذارم. از زمان تولدم تا به حال چیزهای مختلفی از هر سال زندگیم و هر دوران و تفکرات و خیالاتم توشه. حتّی به نظر خودم از هر دفترچه خاطراتی بهتره(البته برای خودم که می فهممشون). البته توش کاغذ های زیادی که به عنوان خاطرات پراکنده نوشته شدن هم وجود داره. این کمد جاش بالاترین و دور دسترین کمد منه. می دونی از رفتن سراغ این کمد زیاد خوشم نمیاد. شاید هم می ترسم، نمی دونم... امّا می دونی چرا حس خوبی برای سراغ این کمد رفتن ندارم؟ هر بار که می رم توش، نمی تونم تو خاطراتم غرق نشم... زمانی که تو خاطراتم غرق می شم ذهنم محور فکر کردنش، احساس کردنش، اهدافش و همه چیش می ره تو گذشته و بعد که از خاطره میام بیرون خود آگاهم توش می مونه و تا چند ساعتی برای انطباق با زمان حال مشکل دارم. اغلب این اوقات سعی می کنم بخوابم تا حسمو گم کنم. جالب اینه که امروز هم که دارم اتاقمو خونه تکونی می کنم قراره سراغ اون کمد برم. البته این کارو گذاشتم برای شب که بعدش سریع بخوابم و زیاد دچار کنکاش تخیلی-فلسفی یا از هر نوع دیگه نشم... 
 پ.ن: این کامنتم که برای این مطلب از وبلاگ فریاد بود،‌برای خودم هم جالب در اومد. فکر نمی کردم زمانی فرا برسه که راجع به این موضوع خودم هم فکر کنم...

ازین پس ورود حیواناتی که غلط املایی-نگارشی می گیرند ممنوع!

 

  این لیست روزای ماه که مطلب نوشته شده رو که می دیدم نکته ی جالبی رو فهمیدم: من از اول مهر دو بار با فاصله ی 6 روز آن شدم، اما این بار با فاصله ی 13 روز! خب این می تونه نشون دهنده ی تغییری باشه...

  این روزا با نشانه های زیادی از تغییرات اساسی و مهم در زندگیم و میز کارم رو به رو هستم. در ساده ترین تحلیل می شود گفت که با شروع سال تحصیلی وارد فاز جدیدی می شوی، اما من این را به این موضوع ابدا محدود نمی یابم، تغییر را بیشتر و اساسی تر می یابم، به طوری که در سال های آینده ی زندگیم چیزهایی را رقم می زنند.

 بد نمی بینم چند تا از ظاهری ترین و ساده ترین این تغییرات را بگویم:

 -از خوابیدن به شدت بدم میاد-----> بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود، زین سیل دمادم که درین منزل خواب است.

 -از غذا خوردن متنفرم و طعم غذاها را مثل گذشته حس نمی کنم و تقریبا لذتی از هیچ غذایی نمی برم و ازین که شکمم پر باشد و سیر باشم متنفرم، چون مغزم در آن حالت به خوبی قبل کار نمی کند.

 -حالم از قیافه ی ذهن عوام الناس و بعضی افراد الاغ که خودشونو خاص می پندارن به هم می خوره(البته گروه دوم بیشتر). از گروه دوم این قدر بالا میارم که حتّی تو دعوا کردن باهاشون نمی تونم ازشون عصبانی بشم، چون چشام دقیقا مثل یه جیوون می بینتشون، مثل حیوونی که حتی لیاقت مردن یا فحش شنیدن رو هم نداره، فقط باید به حال خودش ولش کنی. جالب اینه که یکی از اونا هم ادعا داره که از دیدن من بالا میاره  این آخری یکی از کثافت ترین کثافتاس که تو عمرم کم همتا دیدم!

 -راجع به الگوها، ایده آل ها، روش شناخت و خیلی چیزای دیگه دچار چندگونگی عمیق شدم. سابق این چندگونگی بود ولی عمیق نشده بود هنوز.

  پ.ن: این روزا خیلی اوضام رو به را نیس، دعا، آرزو و امید موفقیت و هر چیز شبیه این ها دلگرمی های خوبی هستند. از لطفتون درین موارد منو دریغ نکنید.

  پس پ.ن: خیلی بده برای کاری برنامه ریزی کنی ولی به دلیل عوامل جوی نتونی انجامش بدی: امروز داشت یکی .اسه من اتفاق میافتاد: بعد از دو هفته با کامپیوتر کار می کردم که برق رفت، اونم وسط یه دانلود مهم و حجیم که کلی روش وقت گذاشته بودم! البته 15 دقیقه ی بعد برق اومد و کارم رو تموم کردم.

  پس پس پ.ن: این هفته دیگه قطعی شد که امتحان رده ب کامپیوتر هستش، به شدت کسی که داره اثبابشو قبل از مرگ می بنده سرم شلوغه. هر کسی اگر از من کم حضور بودن دید، بدونه که کم توجهی نیست، کم وقت زنده بودنه...

سکوت

گاهی

 چه زیباست این سکوت پر معنا

 که همچون کلمات بر من روانست...

 پ.ن: جبران خلیل جبران در قصه ی عشق(که داستان اولین عشق زمینی اوست) اشاره به زیبایی سکوت از دید خودش می کند.

 پ.ن ۲: چند وقتیه زدم تو نخ این جور نوشتن... نظرتون چیه؟ ادامه بدم؟

هوای تازه

 دلم هوایی تازه می خواهد

 هوایی که در آن بی تلعقی موج بزند...

 هوایی که در آن بی رحمانه با خودم صادق باشم...

 صدق چیز کمی نیست... هست؟

دلتنگی های آخر هفته

 زمان مرده ای در آخرین روز هفته وجود دارد که بیشتر آدم ها در آن دلتنگ می شوند: عصر جمعه، نزدیکی های غروب و گاهی حتی تا شب شنبه ها ادامه می یابد.

 معمولا درین زمان آدم ها بیکار هستند و تفریح خاصی هم ندارند و دل به کاری هم نمی بندند: فردا شنبه است آخر... شنبه کارها شروع می شود و این زمان برای استراحت است... اما بیشتر اوقات کاری به عنوان تفریح هم نمی یابی.

 درین وقت مرده است که دل تنگی خاصی به سراغ آدم می آید... نویسنده ی این وبلاگ هم نوشته هایش را بر اساس همین دلتنگی ها قرار داده. ابراز این دلتنگی ها بد نیست، بعدا می توانی خودت را روانکاوی کنی! جمعه ی قبلی من در وضعیت حادی دچار همین دلتنگی شدم که مصاحبت با سینای عزیز کلی باعث خنده و آرامش من شد(هر چند سینا اصلا و ابدا روانکاو خوبی نیست!).

 پ.ن: امیدوارم برای آقای انصاری چیز خاصی نباشد که سینا خطابشون می کنم و زود فامیل میشم! بالاخره ما هم اسم هستیم...

 

تقدیم به آن دوست لبنانی الاصل

ای آشنای دیروز

فراموش امروز و فردا

    سلام مرا

       به آن کس

 که دیروز بودی برسان.

 پ.ن بی ربط: تلخه زمانی که کسی که دوسش داری داره میره جایی دور و تو حتی نمی تونی ازش خدافظی کنی... نیستش؟