تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تجربه ی کوتاه

 امروز استخر رفتم. دو تجربه ی جالب را در آن جا تجربه کردم:

 تجربه ی اول:

 عینک شنا نداشتم و توی آب طبق عادت چشم هایم را می بستم(البته آب کلر زیادی داشت و چشم را می سوزاند). در طی عرض که شنا می کردم، از آن جایی که چشم هایم نمی دیدند، بیشتر اوقات روی یک خط شنا نمی توانستم بکنم. به علاوه مختصر جریان آبی هم وجود داشت که به انحراف کمک می کرد. ایده ای که زدم این بود: در تخیلم زمانی که چشمانم بسته بودند خطی تصور می کردم و سعی می کردم از آن خط منحرف نشوم. ایده ی بدی نبود، هرچند بازهم مثل زمانی که با عینک شنا می کردم نمی شد ولی جلوی انحراف خیلی زیاد را می گرفت. در واقع یادآور نوعی رگرسیون بود. به نوعی به من یادآوری می کرد که نسبی نگر باشم. می اندیشم که در مورد صراط پیشرفت هم ما این گونه ایم: ما انسان ها همه تا حدی کوریم و باید سعی کنیم جلوی انحرافات عمده از مسیر مثبت را بگیریم. گاهی تنها راه حل ما تصور راه مثبت است.

 تجربه ی دوم:

 حالتی بود که در آن هر چند در ظاهر به گوشه ی استخر با دستانم متصل بودم و در ظاهر استراحت می کردم، اما در واقع دستانم بیش از پیش خسته می شدند. گاهی آغوش کسی، حضور ذهنی یا عینی چیزی برای ما این گونه است: پی نمی بریم که داریم خسته تر و بدتر می شویم و کورکورانه فکر می کنیم اوضاعمان دارد بهتر می شود هر چند در عمل این طور نیست. البته این یک تمثیل بود و کاری به این که در عمل شاید حالت تلقینی داردو... ندارم.

 پ.ن: داستان آن معلم و شاگردان و پرچم را شنیده اید؟ روزگاری معلمی برایمان در سر کلاس تعریف کرد: روزی روزگاری معلمی بود و شاگردانی که هر روز صبح در کنار پرچم مراسمی انجام می دادند. روزی معلم به شاگردانش گفت: کسی می تواند از فاصله ای زیاد روی یک خط مستقیم حرکت کند و به پرچم برسد؟ همه یکی یکی امتحان کردند ولی هیچکس نتوانست روی خطی کاملا صاف به پرچم برسد. آن گاه معلم این کار را کرد و توانست. به شاگردان گفت: می دانید من چه کار کردم؟ همه ی شما در زمان حرکت به پاهایتان و مسیری که می رفتید نگاه کردید ولی من به مقصد و هدفم نگاه کردم و یک لحظه از آن چشم بر نداشتم. رسیدن به اهداف در زندگی نیز عمدتا این گونه است.

فردا

 فردا برای من روز بزرگی است. یکی از مهمترین اتفاقات زندگی ام قرار است فردا به وقوع بپیوندد...

 گاهی فکر می کنم که در لحظه ی عمل تصمیم گرفتن ممکن است بهتر از تصمیم گیری با برنامه ریزی و تفکر قبلی باشد. در واقع به نظرم گاهی اصلا به صلاح نیست قبل از واقعه ای به آن فکر کنیم: با فکر کردن به تصمیمی که در لحظه ی واقعه می خواهد بیافتد، جلوی ذهنمان در به دست آوردن و اجرای بهترین ایده ی ممکن در لحظه را می گیریم، یا بهتر بگویم با ساختن پیش فرض و ساختن مدل احتمال های ترکیبیاتی در ذهنمان، جلوی هر شرایطی پاسخی می گذاریم، و در عمل حتّی اگر بهتر از آن چه در ذهنمان فرض کرده بودیم عمل کنیم، بازهم احساس می کنیم کار را ناقص و یا طوری که به نحو احسنت نیست انجام داده ایم. حتّی ممکن است تردید در عمل و تصمیم گیری در لحظه بین ایده ی جدید و پیش فرض قبلی، منتج به نتیجه ای بدتر از هر دو حالت تصمیم گیری داشته باشد.

 گاهی قاطعیت لازم است، حتّی اگر آن طور که باید و شاید منطقی به نظر نرسیم. گاهی باید حتّی روی اشتباه تاکید کرد و نقد خود را به کل به کنار گذاریم: نقد بی رحمانه ی خود را کار خوبی می دانم، امّا تا آن جایی که به اعتماد به نفس ضربه نزند.

 گاهی باید جلو رفت، چنان جلو برویم و سرعت بگریریم که نتوانیم لحظه ای پشت سر را ببنیم.

 گاهی باید تا انتهای خط رفت... گاهی حتّی اگر انتهایش نقطه ای غیر قابل بازگشت باشد.

فرصتی برای سکوت

 نگاه به جلو...‌ آرمان، گاهی آرمانی داریم. و گاهی وقتی به آن می رسیم می فهمیم تمام آن چه که ذهن ما را اشغال کرده بود مبتذل تر از این بود که لحظه ای به فکر تجربه کردنش باشیم.

 اکنون سکوت می طلبم. سکوتی تا صداهای درون ذهنم مدتی ساکت شوند و ذهنم از چرخه ی فکر کردن بایستد. به این ترتیب از گنگی در بیایم. سپس بعد از مدتی از تنهایی و سکوت خسته می شوم، و دوباره به جستجوی خودم می گردم. آن گاه شاید گمشده ام را بیابم. گمشده ای که نمی دانم چیست،‌ تنها می دانم که گمشده است.

 سکوت فقط شامل سکوت لب ها نیست. فقط شامل گوش نکردن و نبود سر و صداهای بیرونی نیست. سکوت حتّی شاید بی واکنش بودن در برابر محیط نیست، و حتّی شاید ورای خفه شدن صداهای درون ذهن است. سکوت مطلق، احتمالا چیزی ورای این هاست. جایی که شاید معانی اش بیشتر از خیلی چیزها باشد.

 تشویش... واژه ای که بعضی با آن خیلی راحت برخورد برکردند و بعضی خودآگاهانه به سویش شتافتند.

 امیدوارم این بار به یک آرمان مبتذل نیاندیشم...

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

                                        [ سرها در گریبان است

کسی  سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند‌،

که ره تاریک و لغزان است.

وگر دست محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

که سرما سخت سوزان است.

 

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

 

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

 

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور.

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور.

 

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست، مرگی نیست.

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.

 

من امشب آمدستم وام بگزارم.

حسابت را کنار جام بگذارم.

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان سرخی بعد از سحرگه نیست.

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده.

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ امدود، پنهان است.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،

درختان اسکلت های بلور آجین.

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،

غبار آلوده مهر و ماه،

زمستان است.

تهران، دی ماه ۱۳۳۴

مهدی اخوان ثالث

شروع دوباره، این بار تنها به خاطر تو

کوشیدم تو را به مدرسه ی بومی بفرستم

تا چیزی از عشق بیاموزی

چیزی از شعر

چیزی از آیین سوارکاری

اما ناظم مدرسه

پایان روز اول کلاس

        تو را پس فرستاد

بعد از این که با معلم ها دعوا کردی

و در دامن دختران آتش به پا کردی!

کوشیدم تو را از خاک حافظه ام ریشه کن کنم

اما دیدم در تار و پودم تنیده ای

        همچون خزه دریایی

کوشیدم بوی تو را

از سلول های پوستم بیرون کنم

پوستم کنده شد

اما تو بیرون نشدی!

کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم

چمدان هایت را آماده کردم

برایت بلیط سفر خریدم

در اولین ردیف کشتی ها برایت جا رزرو کردم

وقتی کشتی حرکت کرد

اشک در چشمانم حلقه زد

تازه فهمیدم در اسکله ام

تازه فهمیدم آن که به تبعید می رود منم

        نه تو!

ـ سعاد الصباح، ترجمه‌ی وحید امیری

پ.ن: بازهم آغازی دوباره... این بار برای تو...

فال

 و زمانی که با ذکر آن بیت از دیوان شمس فالی می گیری:

 کار همه محبان همچون زرست امشب / جان همه حسودان کور و کرست امشب

 دریای حسن ایزد چون موج می خرامد / خاک ره از قدومش چون انبرست امشب

 دایم خوشیم با وی ام‌ا به فضل یزدان / ما دیگریم امشب او دیگرست امشب

 ...

 و ا..‌. که خواب امشب بر من حرام باشد / جان همچو مرغ آبی در کوثرست امشب

شکست!

  شکست...! گاهی خیلی آسون تر ازونی هستش که فکرشو می کنی. انگار فاصله ی بین شکست و موفقیت خیلی کوچولو هستش... انگاری قضیه خیلی آسون تر وساده تر ازونی هستش که فکرشو می کنی...!