تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

شروع دوباره!

راستش تصمیم داشتم از یه وبلاگ دیگه از صفر شروع کنم. ولی رفتم به وبلاگ یکی از دوستان مجازی که همزاد پنداری خاصی بین من و او برای من وجود داره، تعداد بازدید کننده هاشو دیدم، بعد تعداد بازدید کننده های خودم رو دیدم. با این که معتقدم که او از من با محتوا تر می نویسد، اما بازدید کننده های من حدود صد نفر بیشتر بود، با لین که تقریبا همزمان شروع کردیم به وبلاگ نویسی در نتیجه تصمیم گرفتم این فرصت رو که با وجود بازدید کننده ها و آشنایی با وبلاگم ایجاد شده رو از دست ندم و ادامه بدم. پس فعلا تا اطلاع ثانوی این مکان باز است!
اما به جای دست نوشته های یک تشنه، عنوان جدید رو گذاشتم: انبار تفکرات.

به کلی تعطیل شد

 برای مدتی می خواهم از وبلاگ نویسی و دنیای مجازی بپرهیزم.

 اگر دوباره شروع کنم، با وبلاگی نو شروع می کنم، چون این وبلاگ از اصل و اساس آن طور که می خواستم نشد و مسیرش چند بار تغییر کرد و حتی در موضوع بندی هم به نتیجه ای قطعی نرسیدم. اگر دوباره شروع کنم، با اصل و اساس و پایه ای نو شروع خواهم کرد و یا شروع نمی کنم.  

  نصف لینک های دائمی و غیر دائمی را پاک کردم، چون نمی دانم در آینده خواهند بود یا نه(که خواننده آینده آن ها را ببیند). دوست دارم رسوب های این وبلاگ باشند تا بعدها آن ها را بازخوانی کنم و اشکالاتم را بفهمم. 

  در ضمن اگر نظری به مطالب قبلی بدید، متاسفانه چون دیگه سر نمی زنم مجبورم کامنت ها را با تایید بذارم(ممکنه یک مشت بی شعور مثل دفعه قبل بیان حرف مستهجن بزنن).

 اگر مطلبی رو خواستید به اطلاع من برسونید به ایمیل من نامه بفرستید :

some_boy12@yahoo.com

 می دونم که این وبلاگ خیلی اشکال داشت. اما بازهم خوشحال خواهم شد نظراتتون رو بدونم.

  به امید دیدار.

 

Window shopping

 به اصرار بعضی از دوستانم فعلا تعطیل کردن را بی خیال شدم.

 امروز رفته بودم مرکز خرید تندیس برای دیدن اونجا و به ویژه یه فروشگاه خاص که یکی از دوستانم به من توصیه کرده بود. توی ویترین مغازه ای کفشی که قبلا یک عدد از آن را به من هدیه داده بودند دیدم. رفتم از فروشنده پرسیدم قیمتش برای چقدره، دهنم باز موند:۱۲۰ هزار تومن ناقابل (قابل شما رو نداره!). کفشش کاملا آشغالی بود و جنسش هم زیاد دوام نمی آورد(البته امیدوارم دوست عزیزم که کفش را به من هدیه داده این متن را نخواند!). خلاصه این که ده برابر گرون فروختن را دیده بودم، ولی سیصد برابر را ندیده بودم که خدا رو شکر امروز دیدم.

 این جور مغازه ها برای گرون فروشیشون یه فلسفه ی رایج دارند: پول جامون رو داریم می گیریم. و البته واقعا هم پول جاشون زیاده ولی به هر حال به نظر من دلیل نمی شود...

پ.ن: در کشور های اروپایی هم این موضوع (که یک جنس را در ده جا با ده قیمت متفاوت می خری) وجود دارد، امّا باز هم به نظر من دلیل نمی شود که این کار عینا توی ایران انجام بشه. بلاخره برای هر چیزی حدی وجود داره...

خداحافظی

 به احتمال بسیار بالایی این آخرین مطلب من توی این وبلاگ هستش.

 به دلایلی خودم رو برای مدتی ازین دنیای مجازی کنار می کشم. چه از مسنجر و چه از وبلاگ و چه از هر چیزی که تعامل من رو با این دنیای مجازی(اینترنت)بخواهد.

  پیچیدگی های این دنیای مجازی از پیچیدگی های دنیای واقعی خیلی پیچیده ترند و داده هایی که توی این دنیا در اختیار داری کم.

 به همه ی وبلاگ نویسان به عنوان عضوی حقیر توصیه ای دارم: مواظب میزان خروجی دادنتون باشید---> از ورودی گرفتن بیشتر نشه بهتره.

 هر کسی دوست داشت دلایل این کار منو بدونه می تونه ازم بپرسه. 

 نظرتون رو راجع به مطلب قبلی که در انتهایش نظرتون رو خواستم بدین. به دلیل به کار بردن یه لغت تابو و بی شعوری بعضی ها مجبورم کامنت گذاری رو محدود کنم.

  هر چند ممکنه دیگه حتی کامنت های این مطلب رو هم چک نکنم.

                                                                                       به امید دیدار

                                                                                            

به یاد فرهاد

 به مناسبت پخت اولین کیک زرد هسته ای، شبکه ی ۱ صدا و سیما، همان طور که خیلی از ما شاهد بودیم آهنگ شبانه ی ۲(یه شب مهتاب) فرهاد مهراد، خواننده ی فقید(که من خیلی دوسش دارم یا به عبارتی عاشقش هستم) رو گذاشت. دمو و نمایشی آشغالی هم برایش ساختند.

 آن ها که حتی لیاقت این را ندارند که اسم شان را ببرم، بار دیگر به خواسته ی روح آن هنرمند که در زمان حیاتش بیان کرده بود بی احترامی کردند. او خواسته بود که آثارش به هیچ وجه در صدا و سیما استفاده نشود. بارها این حرکت توهین آمیز را انجام دادند. آن ها از نسل و طرز تفکر همان هایی هستند که در اوایل انقلاب به فرهاد اجازه ی نشر آثارش را ندادند(با این که آهنگ های فرهاد انقلابی بودند و فرهاد سختی هایی برای خواندن آن آهنگ ها متحمل شده بود).

 او هنرمند بود، هر چند آکادمیک نبود و حتی آهنگ ساز آثار معروفش(اسفندیار منفرد زاده) هم درست و حسابی تحصیل نکرده بود. هر چند معتاد بود(به مانند خیلی از آن هایی به عنوان هنرمند شناخته می شوند)، اما بین همنوعان خویش سرآمد بود.  

 بارها به خواسته اش بی توجهی کردند، اما این بار خیلی بیشتر از بارهای قبل ناراحت شدم، حتی بیشتر از کار آن خواننده مزخرف آهنگ جشن تولدی ساز(اندی) که آهنگ فرهاد را چنین احمقانه تغییر داده بود و آن را با سلیقه ی خودش خوانده بود و حتی به انتهای شعرش اضافه کرده بود. آخر می دانید، این بار گند کاری خود را که در سطح بین المللی انجام دادند را به فرهاد وصل کردند. آخر نمی دانم چطور به ذهن آن تهیه کننده ی بی شعور رسیده بود که ارتباطی بین آهنگ فرهاد و گند کاری آن ها بیابد.

 کار آن ها محکوم به نابودی و فراموشی باد.

 فرهاد تو پاک و منزهی از آن چه به تو و حرکت تو بستند.

 و مرگ بر آن هایی که به خواسته ات بی توجهی کردند.

 و مرگ بر کل حرکت و تفکر آن ها.

 به امید روزی که زمین از ننگ وجود ازین دست تفکر ها پاک باشد.

در ره دوستی

  در این لحظات که ساعت حدود یک نصف شبه، دارم برای دوستم با وجود خستگی فراوان و کارهای زیاد خودم که باید تا صبح تموم کنم (و باید 6 صبح حرکت کنم) برنامه نویسی می کنم.

  معمولا افراد تعریف خاصی از معرفت (معنای آن در دوستی) در ذهن ندارند. به طور کلی به مهر و محبتی که دوستان نسبت به هم ابراز می کنند می گویند.

   به خاطر خوب بودن برنامه نویسی ام، دوستم رو من حساب باز کرده و من هم از خودم بدم میاد اگر که جواب این حسابش رو ندم. هر چند نمی دونم و نمی خوام بشینم حساب کنم که اون تا به حال چقدر به من سود رسونده و خواهد رسوند. خستگی، کلافه بودن، ناتوانی، عدم اراده، نبود وقت با وجود کارهای خودم و... در مقابل کاری که دوستم از من خواسته بی معنی هستن.

  اما چه انگیزه ای انسان رو به تعهد در مقابل این معرفت وادار می کنه ؟ ارزشی فرامادی ؟ احساس ؟ منطق و استدلال ؟ هر چی که باشه همه ی ما احساسی خوب نسبت به این انگیزه و این عمل داریم و آن را انسانی می دونیم.

  خستگی مهم نیست، آهنگ میذارم تو گوشم تا فراموش کنم کجا هستم و چه کار می کنم. فقط در وفا به دوستم عمل می کنم تا تمام شود، بعدش اگر به کارهای خودم رسیدم(که تا صبح کار می کنم) که هیچی، نرسیدم هم به درک. در راه دوستی از این به درک ها خیلی باید بگی. انتظار این که معرفت گذاشتن هات جوابی هم داشته باشن یا اون فرد یادش بمونه یا هر چیز دیگه ای نداشته باش، معرفت معرفته، می خوای بذار می خوای نذار، ولی فکر اضافه ای نکن. درد دل بسه... برم به کارم برسم...

 

 پ.ن: در این نوشته قصد تعریف از خودم رو ندارم. اگر باور نداری می تونی فراموش کنی نویسنده ی این پست کیه.

چند می گیری گریه کنی؟

 

هیچ کسی در دنیا وجود ندارد که ارزش داشته باشد که تو برایش گریه کنی، چون مطمئن باش اگر آن آدم وجود داشته باشد، نمی گذارد که تو گریه ات بگیرد.

 (گابریل گارسیا مارکز، برنده ی جایزه ی ادبی نوبل)

 (با کمی تغییر)